سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

چقدر من و بابائی ذوق زده ایم

امروز ٢٩ مرداد سال ٩٠ هست ،یه روز خاطره انگیز برای من و بابائی امروز من و بابا از شدت ذوق زدگی توی پوست خود نمی گنجیدیم ،باورم نمیشد که خدا من و بابائی رو اینقدر دوست داشته باشه که هدیه به این گران قیمتی بهمون داده باشه من و بابا همیشه عاشق دختر بودیم ولی وقتی توی سونوی هفته ١٣ام دکتر بهمون گفت که به احتمال زیاد نی نی پسر هست ،و همه از ظاهر مامانی میگفتن که نی نی پسمل دالی ،مامانی و بابائی هم خودشون رو برای یه شازده پسر آماده کرده بودند ولی ولی اونروز خانم دکتل که داشت نی نی رو به مامانی نشون میداد که زبونک میندازه یباره گفت یه خانم دخمل طلا هم که دالی،مامانی از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزنه ،آخه اینقدر یکباره دکتر این حرف را زد که من...
25 شهريور 1391

تاخیر در نوشتن

دخترکم سنا جون مامانی ببخشید مدتهاست که نتونستم توی وبلاگت مطلب بذارم آخه نتمون قطع شده بود و من دسترسی به نت نداشتم تا برات مطلب بذارم   ولی یکم تنبلی از خودم هم بود آخه کاش مطالب رو بر اساس تاریخ توی ورد تایپ کرده بودم تا بعد وارد وبلاگت میکردم و تاریخ ها از دستم نمیرفت چون تو کلی پیشرفت کردی و من همه تاریخ ها رو یادم نمونده واقعیت دیگه اینکه این روزها اینقدر وروجک و شیطون شدی که من وقت سر کامپیوتر اومدن پیدا نمیکنم حالا هم که تازه از خواب بیدار شدی و داشتی با اسباب بازیهات بازی میکردی داری چهار ست و پا به سمت من میای و حالا که رسیدی داری از صندلی کامپیوتر بالا میای تا خودت رو به من برسونی چقدر این روزها به صبر و بردب...
25 شهريور 1391

دخترم و اولین مریضی

چقدر دیروز به من وبابائی سخت گذشت آخه دختر نازم مریض شده بود و بی حال بود حسابی تب داشتی و خدا رو شکر که بابائی خونه بود وگرنه من حسابی میترسیدم ، با بابائی کلی پارچه خیس روی شکمت گذاشتیم و تو گریه میکردی آخه خیلی تبت بالا بود و من برات سیب رنده کردم آخه زن دائی مریم بهم گفت سیب و آب سیب تب رو پائین میاره کمی بهتر شدی ولی همش دلت میخواست مامانی کنارت باشه و بهت شیر بده و تو توی بغلش لالا کنی ولی تو خیلی داغ بودی و بدن مامانی از شدت تبت میسوخت بعدازظهر رفتیم بیرون تا تو یه هوائی بخوری وچقدر توی راه پله تو برای بابائی با صدای بلند خندیدی و شب هم رفتیم خونه آقای حسینی و دینا کلی دست میزد و نی نای نای کرد که تو با تعجب بهش نگاه میکردی خدا...
25 شهريور 1391

سومین مروارید عسلمون

وای دوباره مامانی رو ذوق زده کردی  روز ١٦ شهریور بود داشتم لباست رو عوض میکردم که یه لحظه یه سفیدی روی لثه ات دیدم و وقتی دست زدم دیدم بله که یه مروارید دیگه توی دهن دخترم جوونه زده فکر میکردم که اگه دوباره قراره که دندون دربیاری بالای دو تا دندون قبلیت درمیاد ولی نه اولین دندون نیش سمت چپ یه کوچولو اومده بیرون   ...
25 شهريور 1391

توانائی های جدید سنا عسلی

ببخشید مامانی کاش تونسته بودم تمام این تغییراتت رو با تاریخ دقیقش برات ثبت کنم تو جزو کوچولوهائی هستی که خیلی زود کلی کارها رو انجام دادی با اینکه دیرتر از بقیه غلت زدی ولی وقتی که غلت زدی سریع بعدش شروع به سینه خیز کردی و اونم حرفه ای جلو میرفتی وقتی یه چیزی رو که برات جذاب هست میبینی مثل جت سینه خیز میری اوایل وقتی میخواستیم غذا بخوریم و تو نتونی دست بزنی میشوندیمت و اسباب بازیهات رو جلوت میزاشتیم تا بازی کنی ولی 5 مرداد بود که رفته بودیم باغ گل نرگس که مخصوص محل کار بابا اینا بود و دیدیم که شما از حالت نشسته به سینه خیز میری و سریع سراغ سفره غذا میای گفتیم شاید به خاطر حصیر که حالت سر داره تو میتونی این کارو بکنی ولی از فرداش دی...
20 شهريور 1391

سنا وروجک کنجکاو

امان از این دختری که عاشق وسایل مامان و باباست تا مامانی کتاب یا مجله دستش میگیره با سرعت برق میاد تا بهشون برسه و دخترکم مطالعه رو شروع کنه البته به طریق خودش یعنی پاره کردن و خوردنشون   اگر هم بابائی بغلش کنه سریع خودکار سرجیب بابائی رو برمی داره و شروع به کشفش میکنه البته اونم به طریق سنا خانم اونشب هم من و بابائی داشتیم بستنی میخوردیم که اینقدر دست و پا زدی و نشستی روبرومون و دهنت رو بهم زدی که بابائی دلش طاقت نیاورد و بهت بستنی داد البته قبلش هم یه روز شما از این فالوده های چوبی خورده بودی و با اینکه یخ هستن ولی عاشق خوردنشون هستی خب راستی دخترم جدیدا یاد گرفته و از پله های خونه مامان بزرگش ...
20 شهريور 1391

سنا خانم یه ماه بزرگتر شد

گل دخترم امروز 8 ماهش تموم شد و امروز وارد 9 ماهگیش میشه   گل زندگی ما چقدر این روزهای شیرین زود در حال گذر هستن با اینکه نگهداری از تو این روزها خیلی سخته اما شیرین و سراسر هیجانه دخترم یه کار جدید میکنه و با شنیدن اهنگ شروع به دست زدن میکنه اما با مزه بودنش به اینه که دستهاش مشت هست و بهم میزنه و با ذوق به ما نگاه میکنه که تشویقش کنیم    وای دلم میخواست این لحظه های ناب و بکر رو میتونستم ازت فیلم بگیرم ولی تو تا دوربین رو میبینی دست میکشی و دنبال دوربین میای نفس مادر خیلی دوست دارم بعضی وقتها اینقدر توی بغلم فشارت میدم ولی بازم دلم سیر نمیشه نمیدونم چی بنویسم تا اوج احساسم رو بیان کنم واقعا چیزی ...
20 شهريور 1391

سنا و بی بی انیشتین

سنا گلی حسابی عاشق بی بی انیشتین هست و وقتی براش میذارم حسابی نگاه میکنه مثل حالا که اگه بتونم ازت عکس میگیرم که جذب دیدن صحنه هاش هستی و چقدر عروسکهاش رو دوست داری و براشون ذوق میکنی و کلی هم با آهنگهاش نی نای نای میکنی وای نه همین که دوربین رو دست مامان دیدی با اینکه من با کلی احتیاط اینکارو کردم راه افتادی و اومدی پیش من که دوربین رو بگیری حالا هم کنار صندلی من نشستی و نگاه میکنی چقدر دوست داشتم از اون حالتت عکس میگرفتم روی بالش من دست گذاشته بودی و به حالت چهار دست و پا داشتی با دقت بی بی انیشتین رو نگاه میکردی قربونت برم که با این چشمهای کنجکاوت با دقت به تصویرها نگاه میکنی من عاشق این چشمهاتم که همه رو مسحور خودش میکنه...
20 شهريور 1391